و امروز هیچ ندارم.
خال ام از تهی
خالی ام و پوچ
تنها و تنها
نمیدانم با ید به کجا روم
آرواره ام و بی سرپناه.
قصه ام بی پرواز است
غصه هایم روز افزون
خیلی وقت بود که دست به قلم نشده بودم.
اما بعد از 6 سال زندگی واقعی که توش خودم رو پیدا کردم، این اولین دلنوشته ی منه.
هرچند شاید ناقص و بی مفهوم بیاد، ولی بهم جرات نوشتن میده.
از تمام دوستانم ممنونم. ولی انتها نزدیکه و نزدیک تر به نظر میاد.
واقعا انتها چیه؟
واقعا از کجا نشات میگیره؟
ماهیتش چیه؟ کجای ذهن ماست؟
توی ذهن ما چی هست؟
نمیدونم. به راستی نمیدونم. یا حتی چرا باید بدونم.